غلامرضا ضیایی در مهرماه ۹۶ به جای محمد مردانی به سمت رییس زندان رجایی شهر (گوهردشت کرج) منصوب شد. گفته می شود ضیایی بیش از ۲۰ سال سابقه کار امنیتی و اطلاعاتی دارد و پیش از این رئیس بازداشتگاه کهریزک در سال ۸۸ بودهاست.
به گفته زندانیان رجایی شهر از پاییز ۹۶ ناگهان بلایی به اسم غلامرضا ضیایی بر سر زندانیان و حتی پرسنل زندان نازل شد. رئیس قبلی زندان محمد مردانی که در فساد و غارت زندانیان معروف بود و هم اکنون به دلیل برملا شدن بخشی از این جرائم توسط همکارانش در زندان (کچویی) میباشد، در مقایسه با این تازه به دوران رسیده یک فرشته بود. کسی که (غلامرضا ضیایی) خود را بچه جنوب شهر و دروازه غار میخواند (با پوزش از بچه های جنوب شهر) یک لمپنی بیش نبود که حتی پرسنل زندان را هم با فحشهای رکیک و ناموسی مورد خطاب قرار میداد آنهم در انظار عموم…تا چه رسد به زندانیان.
یک ماه بیشتر نگذشته بود که دفتر زندان با هزینه سنگین تبدیل به بارگاه و دربار ضیایی شد با چند لایه، که حتی مدیران بخشهای دیگر زندان هم به راحتی اجازه شرفیابی نمیافتند. زندانبانی که مسئله اداری و حقوقی داشتند باید کلی نامه نگاری میکردند و تازه تنها می توانستند با منشی مسئول دفترش صحبت کنند و نه خودش…و اگر به خودش هم دسترسی پیدا میشد تقریبا جز خودشیرینی و حرافیهای مطول حول تعریف و تمجید از خودش فرصتی برای زندانی که بتواند مشکلش را بگوید پیدا نمیشد…
طی این مدت (۲۲ماه) هیچ کار مثبتی نه برای زندان، نه زندانیان و نه حتی پرسنل زندان انجام نداد و موقع رفتنش هم جز با لعن و نفرین و فحشهای رکیک پشت سرش، بدرقه نشد…
به موهبت یکسال و اندی که به عنوان سرپرست زندان کار کرد، قیمت انواع مواد مخدر به چند برابر قیمت معمول رسید. خودکشی در زندان به بیشترین حد خود رسید و قتلهای داخل زندان بی وقفه سیر صعودی داشت، و در زمینه شمار اعدامها، رجایی را به کشتارگاه تبدیل کرد. (طبق آمار سازمان های حقوق بشری ۱۲-۵ اعدام در هفته).
در خصوص امکانات هم انواع مواد غذایی که به طور معمول در همه زندانها از طریق فروشگاه زندان تامین میشود را ممنوع کرد.
داروها و مواد بهداشتی و حتی سبزی و اکثر میوه ها ممنوع شدند.
نمک و شکر، فلفل به بهانه اینکه به چشم یکدیگر می پاشند، تا لباس که ممکن است مواد به همراه آن وارد شود همه و همه ممنوع شدند.
خلاصه هر چیز را قادر به کنترل و مدیریت نبود ممنوع کرد. الان ۴۵٪ اجناسی که ضروریات اولیه است و در همه زندانها آزاد است در زندان رجایی شهر ممنوع میباشد… البته برخی هم بهانه بود تا بطور قاچاق تامین شود که سود آن از طریق عواملشان به جیب خودشان برود…
هر زندانی در صورتی میتوانست چیزی خریداری کند که چند قلم از همان جنس و اقلام دیگر را به اسم «وقف به زندان»، برای او و تیم مربوطه خریداری کند و بقول خودش بسیار مورد تقدیر سازمان زندانها و اطلاعات و اطلاعات سپاه قرار میگرفت!!!
اعزامها به بیمارستان تقریبا قطع شد. دارو و درمان زندانیان به اسم بودجه کم تقریبا قطع شد. لوازمی مثل یخچال و تلویزیون و کولر و بخاری (در حالی که سیستم گرمایشی و سرمایشی زندان غیر قابل استفاده بود) به اسم صرفه جویی در برق و اینکه برق نمیکشد جمع آوری و توقیف شد. (بعدها معلوم شد از یک بند جمع آوری و توقیف میشود و بعد به بندی دیگر فروخته میشود).
جیره غذایی به یک سوم سهمیه کاهش یافت، و حتی زمان هواخوریها را نصف کرد.
مراجعه به بهداری تنها یک روز در هفته آنهم تنها ۱۰ نفر از هر بند (که حداقل ۳۰۰-۱۵۰ زندانی دارد)، کلیه لوازم بهداشتی از کیسه زباله، سطل زباله، مواد شوینده، مواد پاک کننده و غیره، همه از جیب زندانیان تامین میشود…
در اقدامی دیگر بند جوانان را تعطیل و قاطی بندهای دیگر کرد که انبوهی قتل و تجاوز به جوانان از آن حاصل شد.
تصریح کرده بود که تنها کسانی که با شمشیر و دشنه و تیزی زخمی و در آستانه مرگ هستند، آنهم با ok خودش به بیمارستان اعزام شوند…بقیه نیازی نیست.
ملاقاتها را بسیار محدود کرده و همه اینها را به اعتراف پرسنل زندان تک به تک زیر نظر و کنترل خودش میگرفت… چون اینگونه مقام رئیس بودن را احساس میکرد و مست میشد…
در دورویی و تظاهر، همینقدر کافیست که همه میدانستند اگر قولی به کسی بدهد مامور اجرای همان کار را مخفیانه منع میکند… لذا هیچ حرف و قولی از او را نمیبایست باور کرد…
چنان جایگاه و بارگاهی درست کرده بود که میگفتند در دفترش حمام سونا هم تعبیه کرده!!!
علیرغم همه گنده گوئیهایش بسیار ضعیف النفس بود. وقتی شایع شده بود که باید از زندان رجایی شهر برود، تمام پرسنل و زندانیان را وادار کرده بود که برایش نامه بنویسند و امضا جمع کنند تا شاید بدین وسیله در پستش باقی بماند…
حتی پرسنل نامه هایشان را به تمسخر به زندانیان هم نشان میدادند…چون همیشه میگفت من از ریاست خسته ام. اگر کسی جای من پیدا شود فورا استعفا میدهم (یعنی پیدا نمیشود)
از جملاتی که در جواب زندانیانی که حق و حقوق خودشان را میخواستند میگفت، دست من نیست من فقط اختیار دو کلیه پر خودم را دارم…!!!
و رذیلانه ترین جملاتش برای تهدید بویژه تهدید جوانان این بود که میتوانم به بند فلان بفرستم و بگویم همه ببوسنت! (یعنی تجاوز) و اغلب برای تنبیه زندانیان از انتقال به بندهای ناجور استفاده میکرد.»
رشته توییت مجید توکلی در مورد دست بزن ضیایی رئیس زندان اوین
به علل مختلف مطمئنم مسئولین قضایی و بهطور مشخص وزیر دادگستری از رفتارهای غلامرضا ضیایی -رئیس کنونی زندان اوین- اطلاع دارند.
در این رشتهتوییت طولانی خاطرهای از رفتارهای ضیایی نوشتهام که مطمئنم با جزئیات کامل دستگاه قضایی و شخص آوایی از آن اطلاع دقیق دارند
سال ۸۶ وقتی روند پروندهمان خیلی مثبت بود، دادستانیِ مرتضوی دستور داد که من و دوستانم در پروندهی مشترکمان در بندهای جداگانه قرار بگیریم. بعد از شکنجههای شدیدِ دوران بازداشت و حساسیتِ بخشی از قوهقضائیه، خانوادهها دسترسی مستقیم به آوایی در دادگستری تهران و دفتر شاهرودی داشتند.
آن زمان ما در بند ۸ زندان اوین بودیم (در ادبیات رسمی اندرزگاه ۸ میگویند). ۳۰ آبان ۸۶ احمد قصابان را برای انتقال به بند ۷ به زیرِ هشت (اصطلاح رایج در زندان برای معرفی بخش نگهبانی) خواندند. ما اعتراض کردیم اما آمدند با زور و فشار بردندش.
خشمگین بودم و میگفتم اجازه بدهید ما تماس بگیرم و جلوی انتقال را بگیریم. اما آنها هم سرعت و خشونت کارشان زیاد بود و سرسختیام در اعتراض منجر شد که غلامرضاضیایی که معاون بند ۸ بود با همکاری چند وکیلبند و سروکیلبند با چندین مشت و لگد مرا به بیرون بند پرت کنند.
ابتدا چند ضربه به سر و صورت و شکم و پهلو زدند و با دو سه لگد بعدش سعی کردند که ماجرا را هم بیاورند و مرا از زیر هشت به بالا بفرستند و ماجرا مثل همیشه تمام شود. اما گویا زیادی سرسخت بودم و نمیافتادم و دیگر کار به بیرون کشیده شده بود.
از چند ساعت پیش بارندگی شروع شده بود و در زیر باران چند نفری با مشت و لگد چنان زدند که دیگر نایی برایم نماند و وقتی کنار پلههای آهنی منتهی به شوفاژخانه قرار داشتم و به سختی تلاش میکردم بایستم، به پایین پرتم کردند تا پس از غلتیدن روی پلهها روی کفِ آبگرفتهی ورودی آنجا بیافتم.
تمام بدنم کبود و زخمی شده بود و با آن لباس خیس و سرما در شرایط خوبی نبودم. بعد از این وضعیت آن چند نفری که به ضیایی در ضربوشتم کمک میکردند، ضیایی را گرفتند و درحالیکه به من دشنام میدادند، او را بردند که من ارزشِ بیشتر کتکخوردن ندارم و خودش را ناراحت نکند.
ضیایی عاشق ماجراجوییهای زندان بود و مهمترین خاطرات و لحظاتش به بازداشتِ فراریهای زندان (عدمِ بازگشت پس از پایانِ مرخصی) مربوط بود که چگونه وارد خانهها میشوند یا چگونه غافلگیرشان میکرده است یا چگونه ضربوشتم میکردهاند.
دستگاه امنیتی و زندان پر است از نیروهای ماجراجویی که شیفتهی اسلحه و سرعت و اقدامات فراقانونیاند. بارها با آنها برخورد داشتهام. تیمهای انتقال و عملیاتی که عشقِ استفاده از اسلحه و دستبند دارند و رانندههایی که یک چراغ گردان بگذارند و با سرعت غیرمجاز در مسیرهای غیرمجاز بروند.
البته با پیگیری دوستانم در بند و تماس با دادگستری تهران و فشار فعالان سیاسی و خانوادهها کمتر از ۲ ساعت در آن وضع نماندم و افسر جانشین زندان به بند ۸ آمد و پس از یک دلجویی مرا به بند فرستادند و یک دکتر هم آمد و مقداری مسکن داد و رفت.
اصرار داشتم به بیمارستان یا بهداری بروم و دقیق معاینه شوم و آثار ثبت شود که تا چندین روز به تعویق انداختند.
تا چندین روز به شدت مریض بودم و بدنم بهحدی درد داشت که علیرغم اصرار به نخوردنِ مُسکن در زندان، مجبور شدم که تا یک هفته، روز را چون شب بگذرانم.
بعدها گفتند که ضیایی چند ماهی از کار معلق شده است و در پروندهاش نیز درج شده است. تا ۲-۳ماه او را ندیدم. وقتی برگشت سعی کرد که خیلی دوستانه و گرم برخورد کند و تقصیر را گردن سروکیلبند و یک زندانی دیگر بیاندازد که آنها را به بند یا زندان دیگری فرستادند و خودش سریع رشد کرد!
متاسفانه ضربوشتمِ زندانیان و عدمپاسخگویی یک رویهی مرسوم شده است. میتوانم از تجربهی شخصی دیگر و انتقال مرداد۸۹ از زندان اوین به رجاییشهر بگویم. ولی از ضیایی حتماً بسیاری در اوین دهه۸۰، کهریزک سالهای بعد، رجاییشهر چندسال پیش و باز اینروزها در اوین خواهند گفت