۴۷ سال رفیق بودیم و امروز رفت و «پشت حوصله نورها دراز کشید».

بابک جان!
در این چند ماه، کابوس زندگی‌ام شده بود از دست‌دادن تو. از راه دور مدام دلم پیش تو بود.
هر بار که صحبت کردیم از روحیه بالای تو روحیه می‌گرفتم ومدام به خودم می‌گفتم شاید فاجعه به آن بزرگی نباشد که گمان دارم و حتما بهتر می‌شوی.

بارها با همسرم از ترس از دست‌دادن تو گفتم و این‌که نمی‌دانم چگونه می‌شود از راه دور این دوری را تاب آورد و امروز آن کابوس‌های تلخ به عالم واقعیت آمده است و من دورم؛ دور ِ دور.

«مرگ، تنهایی است بدون احساس تنهایی» و تو امروز تنها شدی بدون احساس تنهایی و من هزاران کیلومتر آن‌سوتر خاطرات همه‌ی این سال‌ها را به تنهایی در ذهنم مرور می‌کنم.

از زندان که بیرون آمدی گفتی بهزاد، این‌ها از من خواسته‌اند که تو را به جایی بکشانم تا بربایندت و‌ گفتم نگران نباش این‌ها می‌خواهند با ایجاد ترس خفه‌مان کنند.
امروز تو رفته‌ای و من هزاران کیلومتر آن‌سوتر زانوی غم به بغل گرفته‌ام و اشک‌بارم.

پاسخی بگذارید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: