ریرای من!
در پیچ و تاب این رنجِ ناگزیر که راه فراری ندارد تولد شما از راه میرسد. گاه جایی میشنوم کسی دوازده ساله است و رو برمیگردانم و نگاهش میکنم و با خود میگویم همین قدریها باید میبودی. سه تولدِ بیمهمان در سه دقیقهی وحشت. سه پایکوبی با تاریکی در سه دقیقه تا سقوط.
دخترم!
پیش از ترک این زمین باید نشانههایی بر جا گذاشت تا خلایق باور کنند ما بر این زمین زیسته بودیم و شرورترین آدمهای زمین ما را کشتند. کتاب و تندیس و سنگ مزار و خانهای برای شما و مامان از آن نشانهها هستند. و درخت بلوط سفیدی که به یاد شما در حیاط خانه کاشتهام. با خود عهد کردهام پیش از آن نشانهها با این دنیای رذل و پست بدرود نگویم. وگرنه عدالت که سرزمین دوری بیش نیست.
ریرای من!
شرح بیشتری ندارم بدهم. به یادت هستم چون هر روز و هر دقیقهی این بیست و نُه ماه که از جنایت گذشته است. دوستت دارم.