🔵 دلنوشتهی خانم فاطمه ملکی همسر آقای محمد نوریزاد

به نام خدای مهر
برای پسرم :
یک ماه از زندانی بودن علی سپری شد. درست ۱۲ مهرماه برای اجرای حکم به اوین رفت، ولی سر از زندان بزرگ در آورد! فقط یکبار توانستهام ببینمش.
فردا روز ملاقات بود که تعطیل رسمی است.
نمیدانید که دل یک مادر تعطیلی سرش نمیشود؟ من دلخوشم به همین تلفنهایی که می زند؛ با تن صدای خوشش؛ خوشحال میشوم، و وقتی تن صدا حس خوشی ندارد، روزم هدر میشود و قلبم فشرده.
امشب از همین جا، از راه دور دستم را روی قلبش میگذارم تا آرام بگیرد و آرام بگیرم.
برای او و همه بیگناهان دربند به خصوص جوانانی که کم سن و سال هستند آرزوی آزادی و سلامتی دارم.
دو روز پیش بود که فهمیدم سالن روبروی بندشان تعدادی کرونایی شدند و به ناچار هواخوری مشترک بسته شده و فقط در ساعت محدودی به شکل مجزا از هواخوری استفاده میکنند.
دیروزش هم امیرحسن مرادی را به بیمارستان برده و هنوز خبری از او ندارند. همان جوانی که پدرش به خاطر حکم اعدام پسرش امیرحسین طاقتش طاق شد و خودکشی کرد.
شنیدن هرکدام از این داستانها برای پیرکردن جوانان ما کافی است.
آیا کسانی که این بیگناهان را دربند کردهاند خودشان فرزند ندارند و یا شاید هم ………
به هر حال ظلم پایدار نمیماند.
برای همسرم:
امروز دوشنبه ۱۲ آبان به دیدار آقای نوریزاد رفتم، همچنان دست به عصا و این بار دست به کمر هم. خدا را شکر سرپا بود.
وقتی پشت شیشه ظاهر شد، عصایش را به کناری گذاشت؛ استوار و دست به سینه ایستاد تا عشق خود را که روی زیرپوشی سفید با خطی خوش ابراز کرده بود بهتر نمایان کند، چند لحظهای ایستاد و با اشاره ما نشست.
حالا ما بودیم و کلی حرف ناگفته و گوش نامحرم!
گفت؛ جمعه دوباره بیهوش شدم، مرا به بهداری بردند. خارشی که در استخوانهایم ایجاد شده، باعث بیخوابیم میشود و کمردرد هم به دردهایم اضافه شده، کم کم اگر این روند خدای ناکرده ادامه پیدا کند، کلکسیون کامل میشود.
میگویند چیزی نگو حرفی نزن! به راستی آیا میشود؟
آیا خودتان اگر بیگناه بودید و چنین مصیبتهایی بر شما باریدن میگرفت، سکوت میکردید؟
من که سرا پا فریادم برای تمام سرمایههای به هدر رفتهی مردمان سرزمینم بخصوص جوانان بیگناه دربند.
گفت:
نقاشی نکشیدهام، فقط نوشتهام ۱۱۰۰ صفحه رمان. بار سوم است که بازنویس میکنم.
شما که آزادش نمیکنید، درمانش نمیکنید، لااقل کارت تلفنش را بدهید که این حداقل، بنظرم شدنی است.
البته من راضی به زحمت شما نیستم؛ ولی بدانید حتما با خدا گفتگو خواهم کرد و به زودی نتیجهاش را خواهیم دید.
برای خودم:
تو باید کفش آهنین بپوشی، از اوین به تهران بزرگ، و از تهران بزرگ به اوین رفت و آمد کنی.
راستی جرم تو چیست؟!
مگر نه اینکه تو فقط مادر علی نوریزاد هستی و همسر محمد نوریزاد.
خب لابد همین برای محکومیتت کافی است.
گله ای ندارم، اغلب در خلوتم زمزمه میکنم که:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
غم مخور، غم مخور، غم…..
فاطمه ملکی
دوشنبه ۱۲ آبان ماه ۹۹